سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته
 
قالب وبلاگ

به نام خالق خودم و خودت و خودش.......

سلام

این روزها دلم میگوید بنویس و عقلم میگوید ننویس! و چه تضادی است بین دل و عقل. گاه به اندازه زمین تا آسمان......

به حرف دل گوش کردم و شروع به نوشتن کردم! اما بیا کمی هم با عقل سفرکنیم. حرفهایش شنیدنی است:

عقل میگوید:

خدا دوستت دارد. خیلی زیاد که حتی تصورش در ذهن کوچکت نمیگنجد.....

چرا که خود میگوید :اگر آنان که از من روى گردانیده‏اند، مى‏دانستند که چه قدر منتظر آنان هستم، از شوق مى‏مردند.(حدیث قدسی)

عقل میگوید:

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

عقل میگوید:

بنشین و تفکر کن که چه بودی و چه شدی! ببین چگونه از نطفه ای بی ارزش، ارزشمندترین موجود هستی شدی.و آنگاه که روح خدایی در تو دمیده شد، همان خدا به خود دست مریزاد گفت......فتبارک الله احسن الخالقین. به خاطر خلقت خود .....

آری تو همانی هستی که خدا از آفرینشت کیف کرد و به خود بالید......

اما نه از سیر خلقتت که نطفه بودی و بعد علقه، سپس مضغه و عظام و لحم برآن اضافه شد. اینها هیچ کدام مایه ابهت خدا نبود! که "ثم انشانه خلقا اخر" بود که خدا را به وجد آورد و به خلقتش آفرین گفت......

خلقا اخر همان عقل و شعور و روح وعشق خدایی است که درون تو است. و تو باید با آن به سرمنشا هستی برسی.

آری عقل .....

عشق......

روح خدایی...

همانکه تو را به ذات اقدس الهی وصل میکند.

نمیدونم چرا دوست دارم این شعرو بزارم تو این پست!:


بر لب دریا و ساقی تشنه لب

عقل میگفتا بنوش آب زلال

عشق می گفت این محال است و محال

نوشم آب و تشنه لب مولای من

وای من ای وای من ای وای من

هست در کیش وفا کیشان حرام

بنده نوشد آب و مولا تشنه کام

گر چه لب تشنه برون شد از فرات

بود در فرمان او آب حیات

چون برآمد پور حیدر پشت زین

عقل احسن گفت و عشقش آفرین

ناله اطفال و افغان رباب

هر دو می گفتند اورا کن شتاب

نخل ها بستند بر او راه را

هاله سان بگرفته دور  ماه را

لحظه ای نگذشته دشمن از جفا

کرد از پیکر دو دست او جدا

عشق آمد کار را آسان گرفت

مشک را آنگاه بر دندان گرفت

همت او آب بود و خیمه گاه

تیری آمد من چه گویم آه آه

نی زمن  از آب پرس و نی زمشک

اینقدر دانم که مشک افشاند اشک

تیر  دیگر آمد و گردون گریست

 دیده عیاس زین غم خون گریست

چون شد ار گویم زبانم لال باد

 بر زمین عباس از زین اوفتاد

با ندای(یا اخا ادرک اخاک)

ز آسمان خورشید آمد روی خاک

گفت ماهش را درآن دریای خون

تو برو(انا الیه راجعون)

تو برو چشم انتظارت حیدر است

بهر تو آماده آب کوثر است

تو برو کز هوش رفته اصغرم

آب را برده زخاطر دخترم

غم مخور عباس من راحت بخواب

کودکان دیگر نمی خواهند آب

 بعد تو فریاد یا رب یا رب است

نام تو ورد زبان زینب است

ای ((شکوهی))دم فروکش از کلام

آتش افکندی به جان خاص وعام

http://hashemshokoohi.persianblog.ir


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 8:12 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 106820